از اونجایی که حدودا یک سالی میشد که اینجارو به حال خودش وارهانیده بودم و دستم به کیبورد نمیرفت چارتا کلمه تایپ کنم و یه گرد و خاکی از رو پستا بتکونم، گفتم یه پست بذارم بگم که دیگه احتمالا اینجا آپ نشه و یا حداقل تا یه مدت زمان طولانی آپ نمیشه.
کامنتارو نمیدونستم جواب بدم یا نه چون یه سریاشون مال خیلی خیلی وقت پیش بود و فکرمیکنم خود کامنتنده هم اون کامنتشو یادش نمیومد.
مرسی که تو این مدتی که نبودم حواستون بهم بود، وبلاگا خونه هامونن و هممون یه روزی به خونه هامون برمیگردیم ❤
آخرین باری که عضوی از خونواده ی ما از سایتایی غیر از دیجی کالا و بامیلو و از این دست سایتای معتبر خرید اینترنتی انجام داد، تنها خاطره ای تلخ و محو در اذهان باقی مونده... جریانشم برمیگرده به حداقل ۱۰،۱۲ سال پیش که داداشم سفارششو ثبت کرد و شماره حساب فروشندههه رو داد به بابا که پولو به حسابش واریز کنه و بعدشم سالهای سال نشست خیره به در که پست براش پکیج پیراهن و پرچم و ماگ پرسپولیسو بیاره ولی حقیقتا یه نفر نیومد یه کلاه بوقی بذاره کف دستش!
خلاصه که این صحنه ی فراموش نشدنی، که دوربین از رو مردمک لرزون چشمای داداشم حرکت میکنه و آروم به سمت دری که هیچگاه توسط پستچی مُحمّل پکیج پرسپولیس کوبیده نخواهد شد میره، انقدر برامون متأثرکننده بود که دیگه تصمیم گرفتیم هیچوقت از سایتای بی نامونشون چیزی نخریم!
ولی خب نمیدونم چی شد که چندوقت پیش خر مغزمو گاز گرفت و بعد از دیدن کانال یه پیج فروش لباس منقلب شدم و گفتم مانتویی که چشممو گرفته بودو سفارش بدم ازش!خلاصه کلیه مراحل پرداخت و این دست مسائل انجام شد و من نشستم خیره به در که ثابت کنم تاریخ تکرار نخواهد شد.
انتظار من مسلما این بود که مانتو رو بذارن رو رگال، با یه کارت تنک یو فور شاپینگ جینگیل مینگیل دار. یه کاور بکشن روش خوشگل تاش کنن بذارنش تو یه باکس هدیه و پاپیون بپیچن دورش و بفرستنش واسم.
ولی خب... همیشه همونطوری پیش نمیره که ما انتظارشو داریم!
بعد یه هفته پست اومد در خونه... با یه پاکت نامه A3 کاهی!
واش کردم دیدم انگار که همین ده دقیقه پیش مانتو رو از دهن سگ کشیده باشن بیرون بعد مچالهش کرده باشن و چپونده باشنش تو پاکت! نه مارکی نه آرمی هیچی!
تو عکسی که من از روش سفارش دادم جنسش یه چیزی بود در حد پارچه ابریشمی که ویکتوریای سوم سر جاهاز بُرونش تنش کرده بود، ولی مانتویی که دست من بود از پارچهش دستمال سفرهم نمیشد دوخت حداقل به یه کاری بیاد.
دوختشم اینطوری بود که انگار فروشندههه یه لنگه پا وایساده پیش چرخ خیاطی، گفته اکرم خانوم این پارچه رو یه کوک بزن من برم دیرم شده!
مورد دیگه ای که نیازه ذکر کنم اینه که اگه قدتون از میانگین قدی مملکت پایینتره خودتونو با عکس مانکنی که مانتو رو پوشیده مقایسه نکنین، چون در انتها وقتی مانتو دستتون میرسه و تنتون میکنین میبینن که کمربندش رو زانوی پاتون بسته میشه و پشت مانتو مثل دم تمساح هرجایی برین پشت سرتون کشیده میشه!
میخواین اصلا بزنین به دل جامعه و البسه مورد نیازتونو دست بگیرین پرو کنین بعد بخرین... معقولترم هست!..
پ.ن: حس کردم خاک نشسته رو در و دیوار وبلاگ! یه دستی به سر و روی پستا کشیدم، لیست فیلمامو آپدیت کردم با اندکیحذف و اضافه، اومدم قالبو عوض کنم که دیگه دلم نیومد!
پ.ن۲: یکم یهویی از دوره مزخرف درس خوندن کشیده شدم بیرون، اینه که هنوز به شرایطم عادت نکردم، همش دلهرهی عقب موندن از یه کارایی که نمیدونم چیه رو دارم!
یادمه در زمان های خیلی دور، اونموقع که هنوز وقتی از آهنگ تیتراژ فیلمی خوشمون میومد واکمنو میگرفتیم رو سوراخ سوراخای جلو تلوزیون و کل خونواده رو به مدد کج و لوج کردن قیافمون ساکت نگه میداشتیم تا آهنگه رو ضبط کنیم، افشین یه موزیک ویدیو داشت که توش میخوند «دیگه ازت... دیگه ازت بدم میاد، پیشم نیا عروسک... بهونه گیر اخمو، عروسک بی نمک»
بعد اینطوری بود که دختره بعد کات کردنشون توهمی شده بود، تو در و دیوار و دستشویی فک میکرد پسره وایساده داره براش بای بای میکنه.
در کمد دیواریو وا میکرد میدید پسره با فراخیت لم داده اون تو، یجوری که انگار تو رستورانه، منتظره گارسون بیاد سفارششو بگیره.
دو دیقه تلوزیونو روشن میکرد دل و دینش وا شه پسره و رفیقاشو میدید که نشستن تو تراکتور، دوبس دوبس کنون و شونهلرزون دارن از قاب تلوزیون میزنن بیرون!
پنجره رو وا میکرد میدید پسره کأنهو شامپانزه آویزون درخت شده،داره تاب میخوره از شاخه!
بار و بندیلشو میبست از خونه بره، صندوق عقب ماشینو که وا میکرد چمدونشو بذاره با هیبت پسره مواجه میشد اون تو...
خلاصه که میخوام بگم سگ سیاه افسردگی همینطوری رخنه کرده به همه جای زندگیمون و منتظر گوشه چشمیه که مارو در آغوشش بچلانه!
سگهم از این ول نکناست که هرجایی میبیندت دود سیگارشو فوت میکنه تو چشم و چالت، کجکی لبخند میزنه و با صدای بَم الکس جولیگگونهش میگه: جوون، دو دیقه بیا پیشم ببینم بیبِه!
فقط دارم میگم حالا درسته که تو مملکتی داریم میزیایم که از در و دیوارش همه چی میباره جز روز خوش و شادی و هپی اندینگ و اینا. ولی خب این سگای سیاه افسردگی که تو اطرافمون داریم مشاهده میکنیم صرفا توهمیه که خودمون ساختیم!
باور نداری بیا انگشت بزن بهش... ببین... هوائه... میره توش دستت [ انگشتش به حجم پشم گرمی برخورد میکند.]
به هرحال تنها راه حلی که برای مبارزه با این توهمات به ذهنم میرسه اینه که صرفا «همه دنیارو بیخیال، غصه ی فردا رو بیخیال» و بله همونطور که الان جمعیتِ حاضر در حال همخونین، «بیا وسط قرش بده ، ما آس و پاسیم بیخیال»
دوست عزیزی که اون ته نشستی... آقایی که یه پر و پاچه ی پشمالوی سیاه دور شونه شه... بله عزیزم شما... همراهی نمیکنیا داداش... دست دوستتو بگیر بیا وسط، رها کن این دو روزِ دنیا رو...
+
(همون آهنگه که افشین توش میگه بیخیال!)
پ.ن ۱: میدونم موزیک ویدیو های افشینو جز خودش فقط اون داداش موبلندهش که تو همه کلیپا با قر ریز میومد تو کادر میبینه... ولی خب مثال تمیز تری به ذهنم نرسید که حق مطلبو ادا کنه!
پ.ن ۲: بارالها! تو زندگی بعدی مارو از مقربین درگاه افشین و آرش و اندی یا دیگه نهایتا سامی بیگی قرار بده... از داریوش و ابی و خدابیامرز هایده فقط داره به ما غم سیاه میرسه!..دیگه از این غم نامردمی ها خلاصه!..
وقتی فیلم یا سریالی رو خیلی دوس دارم به دو قسمت تقسیم میشم! بخشی که دوست داره اونو به همه معرفی کنه و همه ببیننش تا حس کنم دِینمو به فیلمم ادا کردم، و یه بخش خودخواه و انحصارطلبی که دلش میخواد هیچکسی این فیلمو ندیده باشه و در آینده هم نبینه تا خودم تنهایی دوسش داشته باشم!
ولی خب gravity falls به حدی دوستداشتنیه که حتی بخش دوممم الان داره فکر میکنه چه حس خوبیه که همه ببیننش و بعدش بشینیم دور هم راجب قشنگیای مِیبل حرف بزنیم!
جریان از این قراره که دیپر و میبل، خواهر و برادر دوقلوئین که برای تعطیلات تابستون میرن پیش عموشون اِستن، تو یه روستایی به اسم گرویتی فالز که رو هیچ نقشه ای نیست و همیشه کلی اتفاق عجیب غریب و ماوراء الطبیعه توش میفته...در کل دو تا فصل ۲۰اپیزودیه که هر قسمت حدودا ۲۲دقیقهست.
هر تعریفی که از خلاقیت دارین تو این سریال وجود داره و به شدت حس تخیل و تینیجریتونو فعال میکنه. از طرفی هم شخصیتپردازی محشری داره که باعث میشه با همه ی آدمای ریز و درشتش حس همزاد پنداری داشته باشین.
حس آدمبزرگ بودن ترسناکه، و گرویتیفالز دقیقا همون چیزیه که نیاز دارین به شما تفکر بچه بودنو برگردونه!
البته این به این معنی نیست که نشه جدیش گرفت، یا سریال کلیشه ای و بچگونه ایه. بالعکس، پر از جزئیات کشفکردنی و آدمبزرگونهس.
به حدی خلاقیتو درنوردیده که از تیتراژ پایانیشم نمیشه گذشت، چون هر اپیزود تیتراژ خاص خودشو داره!
ببینینش خلاصه... اگه دلتون برای رویاپردازی و فانتزی داشتن تنگ شده!
+ gravity falls (2012-2016)
creator : Alex hirsch
IMDb : 8.9
پ.ن : چرا نمیشه میبل رو دوست نداشت به روایت تصویر! +++
پ.ن۲: خوراکِ اینه که به رائفیپور نشونش بدی! از بس که از در و دیوارش تک چشم هرم و مثلت و نشونه های ایلومیناتی میباره!
+[حذف شد این قسمت!]
امروز اینجا دو ساله میشه...طبق رسم سال پیش، حرفی سخنی بدوبیرایی ابراز تنفری چیزی اگه داشتین خوشحالم میکنین با گفتنش! :)
+ هر سال اگه هویت یدونه از دنبال کننده خاموشائم رو شه من راضیم، خلاصه یکی پیش قدم شه....
تو میدونی خاک منی، ولی ریشه هامو پس میزنی. انقدر که گم کنم وطنمو...
+
خاک....فروغیِجان
Repost: من مطمئنم یه روزی یه آدمِ خوب قبل مرگش به خدا گفته: از ما که گذشت، ولی برای این آدمایی که یه حسی دارن که نه غمه و نه شادیه، نمیدونن چشونه. فقط تو دلشون غروب جمعهست و تو سرشون برگریزون پاییزه فکر یه مرهم باش..
زندگی پدر بنده به سه دوره قبل از ازدواج، دوره تلفیقی بعد ازدواج و قبل از بازنشستگی، و دوره پسا بازنشستگی تقسیم شده.
دوره ای که ما الان درونش قرار داریم متاسفانه دوره سوم زندگی باباست، که عمیقا مشکلات تازه ای رو برای خونواده به بار آورده!
البته میتونم درک کنم که چقد واسه بابا سخته، بعد ۳۰سال هرروز دیدن ۲۰۰،۳۰۰تا دانش آموز و
بعدش اومدن به خونه و سروکله زدن با دوتا بچه زبون نفهم، خونه موندن و
سروکله زدن با یدونه بچه زبون نفهم کارِ به جد خسته کننده ایه!مخصوصا اگه اون بچه زبون نفهم آدم خونوکی مثل من باشه!
اوایل این دوران...یعنی حدودا اوایل اولین مهر بعد از بازنشستگی که شروع سال تحصیلیه تازه آدم متوجه میشه که جدی جدی روزای روشن، خداحافظ... سرزمین منٰ، خداحافظ!
اینه که اطرافیان شاهد تغییر رفتارای عجیب غریبی از فردی که دچار "افسردگی پس از بازنشستگی" شده خواهند بود، که اینجا به اختصار از این مشکل به AfterRetirement Syn نام میبریم! [ تَب گوگل ترنسلیت را میبندد]
در این دوره که حدودا یه ۶،۷ماهی طول میکشه شما باید انتظار مشاهدهی هر رویدادی و رویت هرچیزی رو تو خونه داشته باشین!
میخوام بگم اون روزای اول شاید یهو ساعت پنج و نیم صبح تشنتون شد و پاشدین رفتین آشپزخونه که یه لیوان آب بخورین. اگه دیدین یه شخصی کت و شلوار پوشیده، به قامت آل پاچینو تو گادفادر نشسته رو مبل وسط پذیرایی دست به سینه، و اصلا هم اعصاب نداره شک نکنین
باباتونه.
یا مثلا شما میری میشینی سر میز صبحونه، میبینی بابات باهات سرسنگینه! هی حرف میزنی
هی شوخیای جلف و مضحک میکنی بازم بابات محلت نمیده، بعد کاشف به عمل میاد
صبح که بیدار شدی و بابات از جلو در اتاقت گذری رد شده حواست نبوده و سلام
نکردی! بعدش اگه رفتن بیرون و بعد از چندساعت برگشتن خونه شما دیگه سلام نگین!چون ممکنه یهو پدر گُر بگیره و داد و بیداد که
چندبار تو طول روز سلام میکنی بسه دیگه خستهم کردی! بعد هرچقدم بخوای توجیه کنی که پدر من به
این قبله محمدی سلام برای کسی که از بیرون میاد تو خونه تعبیه شده نه کسی
که از خواب بیدار میشه، زیر بار نمیره.
البته به همین نسبت که اعصاب پعصاب ندارن یهو روحیه ی لطیفیم پیدا میکنن... هرروز چندتا گلدون گل میخرن میچینن تو بالکن... اینطوری که اگه متوقف نشن بعد از چند مدت، تو مسیر اتاقتون تا سرویس بهداشتی باید گلدونارو با پا کنار بزنین تا رد شین. زیادم حرف بزنین یه پاکت گِل خالی میکنن تو حلقتون یه شمعدونی میکارن همونجا... زیباترم میشه خونه...
خلاصه که نگران نباشین زیاد، هرچیزی جز درد این مملکت درمون داره...یه چندماه صبرکنین و یه مدت کنسرو جاساز کنین تو درز و دورز خونه واسه وقتایی که باباتون قراره غذا درست کنه، همه چی به روال سابق برمیگرده.
و من الله توفیق...یا یه همچین چیزی!
پ.ن : خوبیش اینه سال بعد که مامانمم بازنشسته شد بابام متوجه میشه که من حق داشتم راجب این تغییر رفتارا! فعلا معتقده که من دارم مزخرف میگم و همه چی کما فی السابق گل و بلبله!
tears to shed (corpse bride) ...Helena bonham carter...Danny elfman
If I touch a burning candle I can feel no pain In the ice or in the sun it's all the same Yet I feel my heart is aching Though it doesn't beat it's breaking And the pain here that I feel Try and tell me it's not real I know that I am dead Yet it seems that I still have some tears to shed...
۱. فکر کنم در نارنیا رو پیدا کردم...یه جایی از کمد دیواریمه احتمالا،وگرنه هیچ توجیه دیگه ای نمیتونه داشته باشه این سوزی که ازش میاد
لباس که ورمیدارم میپوشم انگار همین الان از فریزر درش آوردم،باید یخای رو پالتومو بتکونم بعد تنم کنم
۲.داشتم فکرمیکردم آدمای خوب خیلی ترسناکن...ترسناک تر از آدمای بد
آدمای خوبی که هنوز بد نشدن...آدمای خوبی که دلهره بد شدنشون همیشه باهات میمونه
۳.کاش دوستان اجنه یجوری توله هاشونو تربیت کنن که هرچیزی رو ورمیدارن بعدش بذارن سر جاش...انصافانه نیست من هربار وسایلامو از یه سوراخی بکشم بیرون
۴.برا شمائم عجیبه انسانهایی وجود دارن که پولشونو میذارن لای پشم خرس و میرن میشینن تو کنسرت امثال حمید هیراد، دست وجیغ و هورا؟
چجوری میشه که بدونی یه آدمی دزده،حق مالکیت اشعار بقیه براش در حد آپاندیس گوسفنده،ولی بازم حمایتش کنی؟
حالا کاری به اینکه با دستگاه به اینجا رسیده و اجرای لایوش از تکخوانی من تو گروه سرود مهدکودکمونم بدتر بوده ندارم...جدا چرا واسه گوشتون احترام قائل نیستین؟
البته شاید بگین یکی که تو پلی لیستش شهرام شبپره و اندی داره دیگه زر مفت راجب سلیقه موسیقیایی بقیه نزنه که بله کاملا باهاتون موافقم
۵.بخش عمده ای از مشکلات مملکت با پاشیدن گسترده ی کافور تو آب شرب عده ای از افراد حل میشه...اینطوری دیگه نه گشت ارشادی باقی میمونه که با مشت ولگد و جفتک پرت کردن سمت دیگران جاییش ترک ورداره ،نه کسی مسائل روزمره و عادی رو هتک حرمت به ساحت مقدس جایی میدونه
یارب روا مدار که فن سوفیا لورن عزب شه،رحم نمیکنه به هیچی
- برای اینجور وقتا صندوق انتقادات پیشنهادات همایونی تعبیه نشده ،اگه باری تعالی این وبلاگو میخونن ممنون میشیم یک تصمیماتی اتخاذ کنن خلاصه... -
داشتم فکر میکردم خدا یه برنامه لایو بذاره تو تلوزیون،فانتزی درخواستی!
مجریشم یکی از این فرشته های با صبر و حوصله باشه که با دل و جون جواب تلفنارو بده،مثلا این فرشته شونه سمت چپ من،بیکار نشسته طفل معصوم. نه گناهی پیش میاد،نه معصیتی،هیچی! آرزو به دلش مونده یه بار من پامو کج بذارم خودکار و دفتر دستکشو از جیبش در بیاره چارتا کلمه اون تو بنویسه!اونجا مشغول شه حداقل از این ول معطلی در میاد.
برنامشم اینطوری باشه که زنگ بزنیم لایف استایل موردنظرمونو بگیم،خدا اجازه بده یه شبانه روز تو دنیای موازی اونطوری زندگی کنیم،بعدش که ۲۴ساعت تموم شد دیفالت برگردیم به این زندگی نم گرفته و بی هیجان خودمون!
حالا درسته اصولا ما آدما جنبه نداریم چیزای عجیب غریب درخواست میکنیم،ولی خب این همه سال لا اختیار زندگی کردیم،یه روز به اراده خودمون باشیم دنیا از اسکرین سیور در نمیاد،موس که دست ما نیست به هرصورت!
پ.ن: خواهشمندم که اگه کسی رو میخواین و فانتزیتون وصال یار و اینجور چیزاس شماره طرفو بدین به من خودم باهاش حرف میزنم راضیش میکنم تو همین دنیا وصلت سر بگیره،الکی خطوطو اشغال نکنین!شاید یه بدبختی کار واجب داشته باشه،بخواد با جک نیکلسون ۴۰سالهٔ جذاب ملاقات کنه یا مثلا چهارتا واحد معجون شناسی و مبارزه با جادوی سیاه تو هاگوارتز بگذرونه!