رژیمانه طوری!!
در قریب به اکثریت مواقع وقتی گشنم میشد و در یخچالو وا میکردم ، در پی خالی بودن همیشگیش عده ای زامبی که اونجا سکونت گزیده بودن میفتادن رو سرم!!
و منو با نگاه متعجب گونه که میدیدن خودشون فرار میکردن!
اونوقت گشنه و نالان میرفتم سمت کشوی آشپزخونه که بعضی وقتا دری به تخته میخورد و توش یه بیسکوییتی رویت میشد!!
بعد با هزار امید و آمال کشوی اولو که میکشیدم بیرون میدیدم یک جفت عنکبوت خوشحال مشغول صرف عصرونه هستن و جوری نگام میکنن که انگار بنده بدموقع مزاحم حریم شخصیشون شدم!
یکیشونم وقتی قیافه قحطی زده منو میبینه دلش به حالم میسوخته و میگفته :بمیرم برات الهی....آبجی بیا یه لقمه پشه هس...همونو دور هم میخوریم دورت بگردم...
منم که تعارفـــــــــــی...به حال خود وا میداشتمشون و میرفتم سراغ کشوی بعدی که اون ته مه آ چشم دلم به یک عدد ساقه طلایی نصفه که مال یه شرکت بی نام و نشونه(دیگه خودتون میدونین هرساقه طلایی ای غیر مینو چه مزه ای میده!!) روشن میشه...
اونوقته که پاکت شیرو میفشارم و چندقطره ی باقیموندشو میچلونم تو لیوانم و میرم تو اتاقم که میلش کنم...
و اونجاس که تازه متوجه به شدت نم دار بودن بیسکوییتا میشم و تصمیم میگیرم تا شامو با آب معدنی بگذرونم!!
همه ی این مقدمه چینیای بلندبالارو کردم که بگم...به محض اینکه تصمیم به رژیم گرفتم کشوها پر ز بیسکوییت.....یخچال لبریز از شیر و آبمیوه و خوراکی..و فریزر مملو از بستنی شده.....اینم امروز تو کشو پیدا کردم و اشک ها برای دل ماتم زده م ریختم!!!...هیس فندقی محبوب من!
پ.ن :شروع دوباره ی رژیم گرفتنم خیلی محیرالوقوع بود..انقد که موقع درس خوندن یه جا ساکنم تصور کردم همینجوری که ادامه بدم و بی رژیم روزگار بگذورنم جوری اضافه وزن پیدا میکنم که روز کنکورم باید بصورت یه توپ غلتان در مجامع حاضر بشم!