برای سیاوش

اسمش سیاوش بود.با اینکه ۲۴سالو پر نکرده بود ولی یه مشت موهای سفید خودشونو میون موهای خرمایی مواجش جا کرده بودن.موهای بلندشو همیشه پشت سرش می‌بست.هرموقع موهاشو باز میکرد تا دوباره جمعشون کنه خیره میشدم به دستاش که ببینم با چی میبندتشون،برام جذاب بود که تصور کنم تو یه خنزرپنزرفروشی یا همچین جایی،وایساده جلوی یه مشت گیره سر و کش موی صورتی دخترونه و داره از بینشون یه کش مشکی رو میکشه بیرون....

اولین باری که دیدمش شب قبل از اجرای نمایش عروسکیمون بود،سانس صبح اجرا داشتیم و تا ساعت ۱۲شب درگیر چیدن صحنه و آماده کردن لباسا بودیم.آقای میم،کارگردان گروهمون، زنگ زده بود به اون و چندنفر دیگه تا بیان کمکمون. اولین باری که دیدمش هنوز موهاش اونقدری بلند نشده بودن که بشه ببندیشون و خودشونو با لجبازی از اون حریم پارچه ای نازک سرازیر نکنن بیرون.واسه همین به جای فرفریای دلبرکش،اولین خصوصیتی که تو صورتش جلب توجه میکرد لبخند ‌مهربونش بود.

بعد اون بیشتر دیدیمشون.هم سیاوشو هم بقیه بچه های گروهو.کم کم هممون باهم صمیمی تر شدیم،دیگه مثل یه خونواده ی بزرگ بودیم،این وسط من با سیاوش راحتتر از بقیه بودم.انگار حرفامو قبل از اینکه به زبون بیارم میدونست.ترسناکه که حس کنی یه نفر میتونه ذهنتو بخونه،ولی خب انقدر قابل اعتماد بود که به نظر میومد فقط اون حرفی که اون لحظه میخوای بزنی رو از تو‌ ذهنت پیدا میکنه و باقی افکار پلیدتو کنکاش نمیکنه.

قابل اعتماد بود چون بلند میخندید.آدمایی که بلند میخندن به نظر صادق تر میان.موقع خندیدن دستاشو میبرد تو جیب شلوار جینش، چشماشو ریز میکرد و بینیشو چین میداد ، سرشو یکم عقب میبرد و از ته دلش بدون وقفه میخندید.کیه که با دیدن همچین صحنه ای دلش نخواد تو خندیدن همراهیش کنه حتی اگه ندونه علت این خنده های دوستداشتنی چیه؟!

بهم میگفت شبیه یکی از بازیگرای‌سینمام.هردفعه که یه فیلم جدید ازش میدید اینوبهم میگفت.هربارم که این حرفو میزد یجوری از کشفش ذوق میکرد که انگار اولین باره که داره اینو بهم میگه!

آخرین شب اجرای یکی از تئاترامون بود،چند نفری نشسته بودیم پشت پرده ی سن و‌منتظر بودیم موسیقی تموم شه،منم‌استرس‌داشتم و طبق معمول همیشه داشتم به خودم بدوبیراه میگفتم که دیگه هیچوقت نمیخوام این حجم اضطرابو تحمل کنم و این‌ دیگه آخرین کاره!

محمد که داشت از‌ گوشه ی پرده ،سالن و آدما رو ورانداز میکرد گفت چقد زود گذشت این یه هفته!

شیرین گفت :آره خیلی...معلوم نیس کار بعدیمون کی باشه،اصن بازم‌این جمع با هم باشیم یا نه.

من که دیگه بغضم به اضطرابم اضافه شده بود گفتم چقد دلم تنگ میشه‌ برای همه چی

سیاوش ازون لبخندای همیشگیش زد و‌گفت :هیچوقت هیچ جمعی یا کسی یا چیزی رو‌ اونقد دوس نداشته باش که از تصور نبودنش دلتنگش بشی...هیچ چیزی موندنی نیست،ولی چیزایی که دوسشون داری زودتر از پیشت میرن


سیاوشو خیلی وقته که ندیدم،چند سالی میشه.شنیدم مهاجرت کرده،بی خبر...نمیدونم چی باعث شد یهو‌ امشب یادش بیفتم و فک کنم دلم براش تنگ شده.

کاش یه بار دیگه ببینمش...ببینم جلوی گیره سرا و‌ کش موهای صورتی وایساده و داره یه کش ساده ی مشکی رو انتخاب میکنه:)

MasiRika
کمی‌ از «منـ»ی که دوست داشتم باشم...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان