پ.ن :یه روزی بارونی زرشکیمو میپوشم رو بافت کرم رنگم،موهای یه دست سفیدمو میبافم و میپوشونمش زیر کلاه و شالگردن خاکستریم،در خونه مو قفل میکنم و کلیدشو میذارم تو جیبم،تو اتوبوس به پسری که جاشو بهم میده و میگه "شما بشینین مادر جان" لبخند میزنم،از مغازه ی همیشگی یه پاکت ارزن میخرم و میرم پارک سر خیابون ، میشینم رو همون نیمکتی که زیر درخت چناریه که برگ ریزون پاییز رنجورش کرده و برای کبوترا مشت مشت ارزن میریزم...بعدش گوشیمو از جیب بارونیم در میارم و میام پنل وبلاگم که کامنتامو چک کنم،میتونم تصور کنم اونموقع چه شکلی شدین،دلم غنج میره واستون،واسه مهربونیاتون که همیشه حواستون به نبودنام بوده،شایدم اون روز مثل امروز تایپ کنم هیچ جایی نمیتونه جای وبلاگو برام بگیره!هیچ جا!:)
دوستانِ لات و لاابالی رو دیدین که به شخصی که از نظر سایز خیلی ایکس لارجه و مشتاش بر دهان سایر دولت ها محکم تر از بقیه ستو بهش میگن گنده لات؟! دانشمندائم همچین کِیسی رو در بساطشون دارن که بهش میگن گنده دانشمند! در زمان های دور گنده دانشمندشون،ماکس پلانک محسوب میشد!یه روزی این آقا خبر میده به بقیه دانشمندا من جمله انیشتین و شرودینگر و تامسون و بور و اینا ،که "عرضم به حضورتون دیگه در فیزیک به جایی رسیدیم که هیچ جایی از علم بر ما پوشیده نیست!به تقدیر از این همه تلاش شبانه روزیتون برای علم و دانش،بیاین یه ساینس پارتی بگیریم!تم جشنمونم قرمز مشکیه!پارتنراتونم بیارین ببینیم سلیقه نحستونو!" خلاصه روز جشن میشه و همه شاد خندون و پارتنر به دست میرن خونه پلانک!که از نظر شخص نویسنده زیادم نمیتونه جشن جذابی باشه!شما تصور کنین یه عده دانشمند،گیلاس محتوی مایع خاکبرسری به دست وایسادن کنار هم دارن راجب فیزیک کوانتوم بحث میکنن!پارتنراشونم لبخند به لب و پوکر در درون دارن به بحث گوش میدن و به این فک میکنن که "شوشوی من از همشون دانشمند تره!^_^ " همه مشغول صحبتن که یهو ماکس پلانک میکروفونو از دست دیجی میگیره و میگه دوستان یه لحظه به من توجه کنین!...امشب جمعتون کردم اینجا که بهتون یه چیزی رو بگم...من یه چیزایی راجب اثرات تابش نور اجسام کشف کردم!انیشتین برمیگرده میگه "کشف کردی که کردی!به عمت بگو خوشحال شه!" -وی اندکی در شرب خمر زیاده روی نموده بود!- پلانک یه چشم غره بهش میره ومیگه : دِ نه دیگه!طبق تحقیقات من نمودار این تابش نور هیچ رقمه برای اون تابش گرمایی ای که ما درنظر گرفته بودیم تره خورد نمیکنه!یعنی احاطه کامل بر علم بخوره تو سرمون!حالام جمع کنید برید خونه هاتون تحقیق و تفحص کنید ببینید تابش اجسام چه مرگشونه! -با اندکی جعل در تاریخ!- همه ی اینا رو گفتم که بگم زندگی منم بدجور شبیه این ماکس پلانک لعنتیه!دقیقن همونجایی که فکر میکنم خب تموم شد دیگه سختیامو کشیدم و الان وقت خوشگذرونیه یه ماکس پلانک در میاد یه چیزی نشونم میده میگه خانوم فلان!اینو چی میگی!؟...
پ.ن: و باید بگم کنکور عضوی جدانشدنی از زندگی من است!میخوام امسال بمونم!انتخاب رشته م نمیکنم چون اون چیزی که میخوام قبول نمیشم!:) پ.ن 2 :هرگونه پیشنهاد کتاب و فیلم و انیمیشن و موزیک پذیرفته میشود! پ.ن 3 : یه آهنگم بذارم دلمون شاد شه!!
بالکن یه ساختمونی جوری روبروی پنجره ی اتاقمه که انگار مهندس نقشه کش ساختمونشون خونه ی مارو دیده ، گفته بذار یه بالکن روبروی اتاق این دختره بسازم شاید بخت سیاه شده ش یه تکونی به خودش داد!
یعنی قشنگ پلنش اینطوریه که طرف بشینه تو بالکن،یه رز قرمز بگیره بین دندوناش گیتار بزنه،بعد یه نگاه مَکِش مرگ ما بندازه به من و گله رو تف کنه کنارش و شروع کنه به خوندن که : "من نیازم تورو هر روز دیدنه...از لبت دوست دارم شنیدنه!" ...
بعد منم همچنان که وایسادم و دارم به شمعدونیای نداشته ی لبه ی پنجره ی اتاقم آب میدم ،چادر گل گلیمو بکشم جلوتر و لبخند بزنم و لپام سرخ و سفید شه!
منتها همونطور که واقف به بخت و اقبال من هستین ...تا کنون هیچ فرد زنده ای در بالکنشون مشاهده ننموده ام مگر خانوم مسنی که چله ی آفتاب ظهر دوشنبه یه شلوارک مامان دوز خال خالی و چنتا قواره روسری و رخت و لباسو پهن میکنه رو بند رختی که میخ کرده به دیوار...چارتا دونه گیره پلاستیکی زردم میزنه روش...شبم میاد جمعش میکنه و دوتا تف و لعنت به کفترایی که رو لباسا کارخرابی کردن میندازه...
نه که بخوام نگران خودم باشم!...من که واسم زوده این خاکبرسر بازیا....
نگران بالکنم!برکت خدا داره حیف و میل میشه....
+
نیاز......فریدون فروغی
پ.ن : من مطمئنم یه روزی یه آدمِ خوب قبل مرگش به خدا میگه:از ما که گذشت،ولی
برای این آدمایی که یه حسی دارن که نه غمه و نه شادیه،نمیدونن چشونه، فقط
تو دلشون غروب جمعه س و تو سرشون برگ ریزون پاییزه فکر یه مرهم باش..
پ.ن:گفتم با همین حس کرختی و رخوتی که الان دارم پست بذارم!برخلاف تصوراتی که قبل از کنکور داشتم و میگفتم تا دو روز مث پاندا لش میکنم و میخوابم و کلی فیلم ندیده و کلی کتاب نخونده و کلی بازی نکرده منتظرمن،نه کتابی دارم که بخونم و نه فیلمی دارم که ببینم و نه بازی ای دارم که نصب کنم و مشغول شم و نه حتی خوابم میاد! نمیدونم چطور بود،باید یه سال دیگه م گرفتاری بکشم یا نه،فقط میدونم همه ی تلاشم که نه،ولی خب تا جایی که میتونستم زحمتامو کشیدم،و این سه ماهو فارغ از فکر نتیجه ش فقط میخوام خوش بگذرونم! بعد ماه ها میخوام تلگرام و اینستامو باز کنم،تصمیم جدی دارم هر کسی پیامی با مضمون "چطور بود؟" و "راضی بودی؟" و از این دست داد بزنم بلاکش کنم!-_-
پ.ن 2 : دیشب بهم +اینو نشون داد...چقد داشتن این برادر دوس داشتنی تو زندگیم حس لذت بخشیه...
قبلن خیلی شرایط پیچیده ای بود تو وبلاگا!علی الخصوص بلاگفا...طوری که لوازم جانبی وب از خود نوشته ها مهم تر بود!
هرکی تو وبش تعداد اجناس و اشیایی که از این ور صفحه پرت میشد اونور صفحه بیشتر بود ،لاکچری تر و شاخ تر بود!
یه موردم بود... قلبایی که میریختن پایینو روش کلیک میکردی میترکید کلی خنزر پنزر از توش میریخت بیرون...کلن انقد بند و بساط تو وبشون پخش و پلا بود نمیتونستی بخونی چی نوشته!!
البته فرقیم نداشت فی نفسه!!همشون یا شکست عشقی خورده بودن ...یا هنوز شکست عشقی نخورده بودن!
ازونور یه سری چیزای اجق وجق پشت سر موس را میفتاد!نمیدونم چی میخواستن اونا از جون موس! مثلن چرخ میخورد ساعت میشد...قلب بود که آتیشش فواره میزد...یا مثلن ولکام تو مای وبلاگ بود و از همین دری وریای مرسوم!!
به شخصه یکی از سرگرمیای مفرحم این بود که موسو تند تند تکون بدم که اونا جا بمونن!!بعد که جا موندن مث اسب ذوق کنم!!!...همین بود تفریحاتمون خلاصه!!
یه آهنگاییم بود که وبو وا میکردی خودجوش برات پلی میشد که خب اگه اسپیکرت اتفاقی روشن بود و ولومش بالا ،فحش و بدوبیراه به بالا پایین وب طرفو به دنبال داشت!
غالبن هم یا آهنگ عشق اول مهدی احمدوند بود،یا یه آهنگ از سلنا گومز!
یه آپشنم اواخر فروپاشی نظام بلاگفا اضافه شده بود....صفحه خوش آمد گویی!!یه پرده قرمز 8 متری آویزون میشد جلو وب!دیگه سرعتای نتم که خودتون خبر دارین...دو ساعت باید میموندیم تصویرش لود شه!!
کامنت دونیام که چت روم بود..دوستان همونجا آشنا میشدن...تبادل نظر میکردن...عاشق میشدن...خونواده هاشونو میاوردن تو کامنتا باهم آشنا شن...همونجا بله برون و عقد و عروسیم میگرفتن تموم!یه سری عزب اوغلی مث ماهائم تو کامنتا محض شلوغی پخش و پلا بودیم بی اهمیت!!بود و نبودمون فرقی نداشت کلن!
خیلیم کم پیش میومد یکی عکس از خودش بذاره یا آدرس فیسبوکشو بده یا آیدی یاهوشو!کلی تصور تو ذهنت از چهرش تشکیل میشد!
باید اعتراف کنم تصورم از قیافه ی یکی از دوستان یه چیزی تو مایه های برد پیت بود که نشسته با شلوار کردی بلال باد میزنه...در عین شیک و پیک بودن خیلی صمیمی بود باهات!
یه موردم بود تو وباشون رمان دنباله دار مینوشتن،شخصیتاشونم خودشون بودن و دو سه تا از خواننده های وبلاگ... به علاوه آرمین تو ای اف ام و امیرتتلو و رضایا و ساسی مانکن و ازدلان طعمه و نظیروا!گروه دوم گروه اولو میخواستن!گروه اولم امتناع میکردن تا اینکه در نهایت همه با هم مزدوج میشدن قضیه به خیر و خوشی فیصله پیدا میکرد!!
خلاصه که آدمای داغونی بودیم!!اون یه سال تعلیق بلاگفا و شتک پتک شدن وبلاگا لازم بود واسمون!!
این مملکت دیگه تحمل این حجم از یاوه گویی و جفنگ پراکنی رو نداشت!
پ.ن : این آهنگه م خیلی رو وبلاگا بود!!قشنگ غم غروب جمعه میندازه تو دل آدم!!
+حالا درسته اویی وجود نداره که از فکرش کنج عزلت بگیرم و به خودم نپردازمو هپل و پریشان زلف واس خودم تو خونه چرخ بخورم و برحسب اتفاق اون او دلشم به کسی پرداخته باشه خبر مرگش!!-_-
ولی خب عذرتقصیری باید میبود به درگاهتون بابت آشفتگیظاهریم!^_^
پ.ن:خوبی ورداشتن کد امنیتی اینه که راه به راه واس پستای قدیمیت هرزنامه میاد!وقتی میری تو هرزنامه اسم پستاتو میبینی و میفهمی چقــــــــدر پستای قدیمیتو بیشتر دوس داشتی!!یه روزیم میرسه که همه ی پستای سیاسی و درددل گونه و احساسی طور و غیره رو حذف میکنی و خودت میمونی و حوضت! :)
کد امنیتیاتونو وردارین!:)
پ.ن۲ :شاید بعدها یه وبلاگ زدم از تصویر کامنت خصوصیای ناشناسم!یا دست کم اونایی که اسم دارن ولی هیچ راه ارتباطی ای باقی نمیذارن!
حس عجیبیه وقتی خودِ خودِ واقعی یه آدم واست کامنت میذاره و برات آرزوی خوشبختی میکنه یا بهت نوید میده که بابت افکار و اعمال پلیدت به قعر جهنم سقوط میکنی!یا بهت میگه چقدر حقیری و حالش از تو شاد بودن الکیت بهم میخوره!یا مث آخرین پیام ناشناسم،بهم بگه امیدواره جایی که مظلوم واقع شدم آدمایی باشن که بدون اینکه خبر داشته باشم ازم دفاع کنن!:)