دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن
بچه که بودم یه کارتون خمیری بود که خیلی دوسش داشتم...اسمش"سام آتش نشان" بود.
سام همیشه بود...همه جا بود...هرکی که کمک میخواست سام کنارش بود...یه عالمه خطر دور و برش پرسه میزد...ولی همیشه،ته همه ی اتفاقای کوچیک و بزرگ یه لبخند گنده رو لباش بود.
هیچوقت نمیشد که سام نباشه..که سام بره زیر آوار و برنگرده.
کاش تو دنیای کارتونامون میموندیم!...
من از دنیای آدم بزرگا میترسم...
شاید آرامش 8 ماه اخیرمو مدیون این آهنگ باشم...انیمیشن Corpse Bride،صحنه ای که ویکتور با امیلی پیانو میزنه...
اولش یه حس غمگین و ناامیدگونه ای داره...کم کم یه آرامش و شادی خاصی واردش میشه و ته این جدال صدای خنده ی شیرین هلنا کارتره که میگه Pardon my enthusiasm.
و جانی دپ م با صدای مخمورش میگه I like your enthusiasm !
خیلی از آهنگا بودن که این حس آرامشو برام داشته باشن،ولی تاریخ مصرفشون نهایتن دو هفته بود!بعد اون دیگه حس دلزدگی نسبت بهش پیدا میکردم...نمیدونم این لعنتی چی داره که هردفعه آرامش بیشتری بهم تزریق میکنه!
در توصیف اینکه چقدر این آهنگ برام قابل پرستشه عاجزم!حتی به دنی الفمن نازنین هم بابت آهنگسازیش احساس دین میکنم...
این آدم فوق العاده س...هر فیلمی که موزیکش تحسین برانگیز بوده برام کار دنی الفمنه...کابوس قبل از کریسمس،اسلیپی هالو،کارخونه شکلات سازی..
دوسش داشته باشید!:)
پ.ن :ساعت 8ونیم شب بعد از کلاسم داشتم به سمت مقصدی نامعلوم قدم میزدم تا خانواده از شر ترافیک رهایی پیدا کنن و بیان دنبالم...یه مرد بلندقدی با موهای جوگندمی پریشون،که یه کت تک تنش بود با یه کلاه کج...و دور وبر 30-35 میزد ازم یه آدرس پرسید...منم که در زمینه آدرس دادن داغووون...گفتم ببخشید نمیدونم!یدفعه ای برگشت گفت :وای خانوم چقد چهره شما فوق العادس..برای کار طنز عالیه...حتمن برین جایی و تست بدین!
اگه هرکس دیگه ای بود شاید پوکرفیس نگاه میکردم و به عقلش شک میکردم و رد میشدم ولی انقد موقر و متین بود که فقط تونستم بگم مرسی لطف دارین!اونم گفت : نه جدی میگم!چهرتون برای کار طنز خیلی جواب میده...تا حالا کسی بهتون گفته بود؟!اگه کار بدین حتمن میگیره...منم در نهایت تشکر کردم و این حرفا!!
برای مامانم که تعریف کردم بهم گفت:گفته بودم این عینک گرده رو میزنی شبیه خنگا میشی که!...از دیروز هی میرم جلو آینه فک میکنم واقعا من شبیه دلقکام؟!...
پ.ن 2 : میشه یکی به من بگه تو فیلم فروشنده، یه پیرمردی که با یه سیلی پس میفته چجوری با پای زخمی از اون همه پله دویده و فرار کرده و هیچکودوم از همسایه هام نتونستن بگیرنش؟..چرا انقدر این فیلم برای من غیرقابل درکه؟...
"گاهی وقت ها با خودم فکر می کنم که کاش لیلی زن نبود تا عوام این همه به اشتباه نمی افتادند."
#سید مهدی شجاعی _من به یک لیلی محتاجم
علی رغم تمام نقدای منفی ای که به این فیلم وارد شده،از نظر من the 33 فیلمیه که باید دید!!
دلیل این تاکیدم نه شعارزدگی بودنشه،نه در هم ریختگی فیلمنامه ش، و نه حتی حضور آنتونیو باندراس دوست داشتنی!...
چیزی که تورو میخکوب این فیلم میکنه اینه که based on the true story !!
اینکه تصور کنی همه ی این جریانات تو واقعیتی که الان توش دست و پا میزنی اتفاق افتاده باعث میشه که 2ساعت و 7 دقیقه از لحظه به لحظه فیلم لذت ببری!!
حتی اگه مثل من از فیلم "مرد محور" گریزون باشی!!(مرد محور:یه اصطلاح خودساخته برای توصیف فیلمایی که تمام شخصیتای اصلی که بیشترین تاثیرگذاری رو توی سیر فیلم برعهده دارن،مذکرن!!البته بی رغبت بودنم به این دسته از فیلما برمیگرده به قبل دیدن رستگاری در شاوشنک عزیزم!!)
داستان فیلم:قضیه ازین قراره که 33 تا معدنچی بعد از ریزش معدن..یه جایی نزدیک 700متر زیر زمین حبس میشن...بدون غذای کافی...بدون آب...بدون وسیله ی ارتباطی...بدون اینترنت(!!)...بدون نور..تو گرمای وحشتناک...
لازمه اینو اضافه کنم که کوچکترین تلاش اضافی برای رهاشدن مساویه با ریزش معدن و دفن شدنشون زیر سنگ و خاک..
فکر نکنین اتفاق معمول و روالیه...خود من با همه ی ادعای "life is beautiful" داشتن و سر دادن همیشگی آوای "be happy" ..اگه تو همچین شرایطی قرار بگیرم اولین کسی خواهم بود که خودکشی میکنه و به ابدیت میپیونده!!...
پ.ن :یکی از وبلاگارو انقدر دوست دارم که دلم میخواد فقط کامنتای من زیر پستاش باشه!!!...این دیکتاتوریه یا علاقه!؟
پ.ن 2 : حتی گاهی انقدر منو به تحسین وا میداره که شرمنده میشم از اینکه کامنتای بچگانه ی من بسان لکه ی ننگی دامن گیر نوشته هاش شده!!
پ.ن 3 :میخواستم معرفیش کنم برای ابراز ارادت...منتها دیدم شاید خودش دلش نخواد!:)
یه رابطه هایی مث نگه داشتن کاکتوس میمونه...
اولش همه چی خوبه!...هرروز حواست بهش هست...سرموقع بهش آب میدی...مواظبی آفتاب بهش بخوره..سعی میکنی گلدونشو قشنگ کنی..
از یه جایی به بعد...کم کم به امید اینکه یکی دیگه هست که حواسش بهش باشه،یا حتی به فکر اینکه دیگه وقتش رسیده که این کاکتوس رو پای خودش وایسه کمتر بهش توجه میکنی...
انقدر درگیر مشغله هات میشی که فقط وقت میکنی از دور بهش نگاه کنی و به سبز بودنش لبخند بزنی...
ولی یه روزی میشه...که دلتنگش میشی..که با خودت میگی این دفعه من برم و بهش آب بدم...
اونجاس که میبینی رنگ به رخسار کاکتوست نیس و این همه مدت تو توهم این بودی که همه چیز مث قبله!
به خودت دلگرمی میدی...میگی همه چی درست میشه...کاکتوسم دوباره میتونه مث قبل باشه...
میگی این بار دیگه منتظر اون نمیمونم که به کاکتوسمون آب بده...خودم دوباره سرپاش میکنم!..
ولی راستش...
از یه جایی به بعد...آب دادن به کاکتوست اشتباس!
فقط باعث میشه علاوه بر خشک شدن پوسیده م بشه...اونوقت دیگه حتی نمیتونی از دور بهش نگاه کنی و فک کنی ظاهر رابطه مث قبله!
چون از صد فرسخی م داد میزنه که چقدر نحیف و خسته س...
هرچقدر که نوازشش کنی...بالاخره سر باز میکنه و مث یه حباب تو خالی نشون میده که چقدر همه چی پوچ شده!
و تو با خودت میگی از کی بطن این رابطه اینطوری متلاشی شده و من نفهمیدم؟!
شاید تو دلت کلی اونی رو که امیدت بهش بود که مواظب کاکتوسه رو سرزنش کنی...با اینکه خودتم به اندازه ی اون تو از بین رفتن رابطتون مقصری...
ولی چیزی که هست...
اینه که تو میمونی و نعش یه رابطه ای که فک میکردی هیچوقت قرار نیس تار و پودش اینطوری از هم بپاشه!...
+همیشه وقت نیس...همیشه واس شروع دوباره فرصت نداری...همین الان به کاکتوست سر بزن! :)
پ.ن:از کاکتوس دوستان عزیز بخاطر این عکس دلخراش عذرخواهی میکنم!...منی که بعضی وقتا خودمم یادم میره نباید کاکتوس داشته باشم!..
یادمه اولین باری که قرار بود حضورم تو نمایش جدی تر باشه و واسه جشنواره تأتر بفرستیم خیلی استرس داشتم!
روز اجرا،وقتی کارگردانمون رنگ زرد رخسارمو دید،منو برد یه گوشه و بهم گفت:منو نگاه کن!همین که اون همه آدم پایین سن نشستن و منتظرن تا وایسی و نقشتو اجرا کنی پس یه چیز متمایزی تو وجودت داری!....فرض کن داری واسه یه سری گوسفند بازی میکنی!
که صدالبته قصدش تشبیه این موجود چهارپای دوستداشتنی به حضار عزیزی که قدم رنجه نمودن و یک ساعت از عمرشونو پای نمایش این بنده های حقیر گذاشتن نبود!
بلکه میخواست بگه،اونایی که اون پایین نشستن،خبری از دیالوگات و میزان سِنات و نقشت و ... ندارن!
اونا نمیدونن چی تو ذهنته..
نمیدونن که قرار بود این لحظه چه اتفاقی بیفته و فقط میبینن که چه اتفاقی افتاده!
اونا فقط الآن تو رو میبینن!و از همون سرزنش یا تحسینت میکنن...
الان میفهم که یه آدمایی تو زندگیمون هستن که هیچوقت زحمتاتو و روزایی که واس هدفت تلاش کردیو نمیبینن!
اونا فقط زل میزنن به نتیجه کارت و اگه اونی که میخواستی نبود سرزنشت میکنن!
این وسط فقط لازمه که ندونن تو دلت چی بوده!...
فقط لازمه که بدونی تنها نویسنده نمایشنامه زندگیت تویی!!حتی شده روی سِن...میتونی دیالوگاتو عوض کنی و وانمود کنی چیزی که الان هستی همونیه که از ازل آرزو داشتی بهش برسی... :)
پ.ن :گوسفند زندگی دیگران هم نباشیم...!پلیز!
pic: @jesuso_ortiz
خوبِ دیروز و هنوز
طرحی از من بر صلیب... روی تن پوشت بدوز...
وقت عریانی عشق..
با همین طرح حقیر..
در حریق تن بسوز...
خیلی اتفاقی برخوردم به یه مقاله ای به اسم " چرا عشق اول را فراموش نمیکنیم؟!"!!
دلایلش اصلا برای من منطقی نبود!اینکه چون اولین بار عطش عشقو در سینه حس میکنی و این شِر و وِرا!!
فک کنم خودمو مثال بزنم قضیه راحت تر جا بیفته!!!
عشق اول من برمیگرده به 11 ،12 سالگیم!
اینجانب در فراق یار شعرها میسرودم و نامه ها مینوشتم و اشک های گراز وار سر میدادم که چرا طرف نمیدونه من دوسش دارم خب!!
یعنی انقدری مکمل هم بودیم که دو تا تیکه پازل انقد به هم نمیخوردن!
ایشون یه پسری بود بسیار لاغر...با قدی به قاعده 2 متر و خورده ای!!!
حالا من چی؟! الانشم که قدم به کمال رشد رسیده 1 متر و 59 سانتی مترم!!دیگه اونموقع در حد دو سه وجب باید بوده باشم!!
وزنمم که نگم دیگه....به حدی گرد بودم اونموقعها...که منو میبردی بالای تپه هموار،و اونجا یه انگشت خفیف بهم میزدی،تا خود امپراطوری قدیم گوگوریو قل میخوردم!
موهامم که اونموقع از الان فِر تر بود...قشنگ یه چیزی بودم شبیه اون +ببعی تپله تو شاون د شیپ!!
حالا ما دو تا رو که کنار هم تصور کنین کاملا متوجه میشین که چرا آدم عشق اول و سلایق اونموقعشو یادش نمیره!!
تازه طرف سرباز فراری م بود...
فک کنم اگه میفهمید یکی مث من عاشقش شده خودش میرف پاسگاهی چیزی خودشو تحویل میداد میگفت چندسالم بهش اضافه خدمت بزنن!!!
+خطاب به داداش عزیزم!!اگه این پستو خوندی بعدا به روم نیار!!بهت نگفته بودم!
پ.ن :یه +کاور آهنگ به آدم ثابت میکنه موسیقی ایران در چه حدی در حال انحطاط و متلاشی شدنه!!همین یاسر بینام فیوریت سینگر خیلیاس! :|
پ.ن 2 : عده ی کثیری از استادان زبان و ادبیات انگلیسی دانشگاه آکسفورد بعد از مشاهده ی BAY BAY بر سطح این کاور...خشتک دران به مرزهای ایران گریز نمودندی و تقاضای پناهندگی در کشور عزیزمون رو داشتن تا در رکاب این استاد بزرگ وار درهای جدیدی از ادبیات انگلیسی به روی قلب و روحشون باز بشه!!!
+ 6/دی
As the music dies....
Howl: I feel terrible, like there's a weight on my chest
Young Sophie: A heart's a heavy burden
آموزش و پرورش ایران به حدی نگران رسالت آموزش و ارتقای سطح کیفیتی تدریس معلماس ،
که 30 م دی ماه حقوق معلمارو نریخت که یه وقت خدای نکرده گوش شیطون کر ، هوس مهمونی شب یلدا به سرشون نزنه که ازونطرف
بخوان بیشتر بیدار بمونن،صبحش خوابشون بیاد و خدشه ای به نحوه تدریسشون وارد شه!
این حجم از نگرانی اون جا نمود پیدا میکنه که حتی تا الانم حقوقا رو نریختن که یه وقت یکی نخواد یکی دو روز بعد شب یلدا این مهمونی کذایی و مخرب رو منعقد کنه!!
پ.ن :یادمه حقوق مهرماهو 5م مهر ریختن...من تا یه هفته از تصور بچه ی کلاس اولی که شاید خانوادش بضاعت مالی نداشته باشن بدون حقوقشون براش کیف مدرسه بخرن بغض میکردم...